من در آتلیه عکاسی
باز هم سلام
بالاخره بعد 3 ماه اومدم همدان ، انتظار و دلتنگیم تموم شد خیلی دلم برا همدان و فامیلا تنگ شده بود
چون من خیلی عمو هامو دوست دارم و دلم میخواد بیشتر ببینمشون
من دوست دارم همیشه بیام همدان پیش عمو و عمه و حاجی و عزیز اما بابام میگه نمیشه همیشه بریم
این داداش امین هم که هرچی بهش میگم ازم عکس بگیر بذار تو وبلاگ گوش نمیده همش میشینه پای کامپیوتر بازی آخه یکی نیست بهش بگه هفته ای 10 دقیقه هم وقتتو بذار برا داداش کوچولوت که فامیلا عکسامو ببینن و یکم از دلتنگیشون کم بشه اما گوش نمیده منم مجبورم صبر کنم تا بریم خونه عمه تا عمو مهدی ازم عکس بگیره و برام بذاره تو وبلاگم
این دفعه هم بردم آتلیه و خودش ازم چندتا عکس گرفت چون عکاسش ریش داشت من ازش ترسیدم و گریه کردم و این باعث شد که خود عمو ازم عکس گرفت خیلی عکس خوشگلی شده البته اینم بگم خودم خوشگلما که عکسم خوشگل شده
حالا شما ببینین و نظرتونو بگین